دیگر میلی به ادامه زندگی تخمیای که میگذرانم ندارم. میگفتند اگر کار پیدا کتم و با آدمهای جدید معاشرت کنم بهتر میشوم ولی فقط یاد گرفتم حمالی کنم و به همهچیز از زاویه سوم شخص نگاه کنم. انگار که این جوب راکد پر از تعفن زندگیام نیست و من فقط یک عابرم. مثلن سی سالم که شد میتوانم خودم را بکشم. و بعد از شر ماهیهای نیمهمرده این جوب خلاص میشوم. دیگر از بین این همه ناکامیهای قرمز روی شانهم نمیتوانم صورتم را در آینه ببینم. واقعن خستهام. جسمم به زور روحم را دنبال خودش میکشد و حتا نمیخواهم به گهدانی آینده پیش رویم فکر کنم. سالهاست میخواهم فرار کنم. شاید بیست و هفت یا سی سالگی؟
- نِـرو
- چهارشنبه ۲۸ آذر ۰۳